جدول جو
جدول جو

معنی خیره هش - جستجوی لغت در جدول جو

خیره هش
(رَ / رِ هَُ)
خرفت. کودن:
ترا راهزن خواند و مارکش
مرا دیو مردم خورخیره هش.
اسدی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خیره سر
تصویر خیره سر
خودسر، لج باز و گستاخ، برای مثال زود باشد که خیره سر بینی / به دو پای اوفتاده اندر بند (سعدی - ۱۵۷)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خیره رو
تصویر خیره رو
بی شرم، بی حیا، بی آزرم، پررو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خیره کش
تصویر خیره کش
ویژگی کسی که بیهوده و بی سبب مردم را می کشد، ستمگر، ظالم، بیدادگر، جبّار، ستمکار، گرداس، جائر، ستم کیش، ظلم پیشه، جفا پیشه برای مثال جهان سوز و بی رحمت و خیره کش / ز تلخیش روی جهانی ترش (سعدی۱ - ۵۶)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شیره کش
تصویر شیره کش
کسی که شیره می کشد، آنکه شیرۀ تریاک دود می کند
فرهنگ فارسی عمید
(اَ فُ)
تریاکی. که شیرۀ تریاک کشد. (یادداشت مؤلف) ، آنکه عصارۀ میوه را استخراج کند. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به شیره و شیره ای شود
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ فَ)
تیره فام:
آب کز خاک تیره فش گردد
هم به تدبیر خاک خوش گردد.
نظامی.
رجوع به تیره فام و تیره و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ چَ / چِ)
بی شرم. ستهنده. لجوج. حسیر. محسور. آنکه از بدی به پند و درخواست و تهدید بازنایستد. (یادداشت مؤلف). عنید. خودسر. خودرای. خیره سر. خیره سار
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ دِ)
متعجب. متحیر. حیران. گیج:
زکردار آن چرخ بازوگسل
خبر یافت ضحاک و شد خیره دل.
اسدی.
ببد خیره دل پهلوان زان شگفت
بپرسیدش و ساز رفتن گرفت.
اسدی.
بهو خیره دل ماند از بس شگفت
گه انگشت و گه لب بدندان گرفت.
اسدی.
، ناراحت. بدبخت. سرگشته:
بود خیره دل سال و مه مرد آز
کفش بسته همواره و چشم باز.
اسدی.
بماندند از او خیره دل هرکسی
بدان هر زمان آفرینش بسی.
اسدی.
شده خیره دل پهلوان زمین
همی خواند بر بوم هند آفرین.
اسدی.
سپهدار شد خیره دل کان شنید
همی گفت کس زور از اینسان ندید.
اسدی
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ)
بی حیا. بی شرم. (از آنندراج). رجوع به خیره روی شود
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ سَ)
بیهوده گرد. بوالهوس، سرکش. (غیاث اللغات). لجوج. ستهنده. عنود. یک دنده. گستاخ. بیشرم. لجاجت کننده. پندناپذیر. (یادداشت مؤلف) :
به خیره سر شمرد سیر خورده گرسنه را
چنانکه درد کسان بر دگر کسی خوارست.
رودکی.
پس آنگه چنین گفت با کوهزاد
که ای دزد خیره سر بدنژاد.
فردوسی.
بدو گفت شاه ای بد خیره سر
چرا آمده ستی بدین بوم و بر.
فردوسی.
همش خیره سر دید و هم بدگمان
بدشنام بگشاد خسرو زبان.
فردوسی.
گروهی آنکه ندانند باز سیم از سرب
همه دروغزن و خربطند و خیره سرند.
قریع الدهر.
دژم گفتش افریقی جنگجوی
که رو خیره سر پهلوان را بگوی.
اسدی (گرشاسبنامه).
گفت موسی های خیره سر شدی
خود مسلمان ناشده کافر شدی.
مولوی.
باز بر زن جاهلان غالب شوند
زانکه ایشان تند و بس خیره سرند.
مولوی.
زود باشد که خیره سر بینی
بدو پای اوفتاده اندر بند.
سعدی (گلستان).
که ای خیره سر چند پویی پیم
ندانی که من مرغ دامت نیم.
سعدی (بوستان).
وین شکم خیره سر پیچ پیچ
صبر ندارد که بسازد بهیچ.
سعدی (گلستان).
، پریشان. (غیاث اللغات). احمق. ابله. بی عقل. غلطکار. (ناظم الاطباء). متحیر. گیج. دنگ. (یادداشت بخط مؤلف) :
چنین گفت پس کای گرامی دبیر
تو کاری چنین بر دل آسان مگیر
شهنشاه ما خیره سر شد بدان
که خلعت فرستادش از دوکدان.
فردوسی.
پدر کشته و کشته چندان پسر
بماند اندر آن درد و غم خیره سر.
فردوسی.
چون ماهی شیم کی خورد غوطه چغوک
کی دارد جغد خیره سر لحن چکوک.
لبیبی.
سپهدار از اندیشه شد خیره سر
همی گفت این بخش یزدان نگر.
اسدی.
بهو ماند بیچاره و خیره سر
شدش خیره گیتی ز دل تیره تر.
اسدی
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ کُ)
بی جهت و از روی ظلم وستم کشی. بی دلیل کشی. عمل و حالت خیره کش. ضعیف کشی. بی گناه کشی:
جهان به خیره کشی بر کسی کشید کمان
که برکشیدۀ حق بود و برکشندۀ ما.
خاقانی.
از آن زمان که ترا نام شد به خیره کشی
زمانه از همه خونریزها پشیمان است.
خاقانی.
عشق خود بی خشم در وقت خوشی
خوی دارد دمبدم خیره کشی.
مولوی.
جور کشم بنده وار ور کشدم حاکم است
خیره کشی کار او جورکشی خوی من.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ گَ)
حیران کننده. متحیرکننده. پریشان خاطر کننده:
با جنون عشق تو خواهیم ساخت
ترک عقل خیره گر خواهیم کرد.
عطار
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ)
آشفته دماغ، عاشق. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
بی باک. ظالم. آنکه بدون جهه و سبب و تقریب و بابیرحمی مردم کشد. ضعیف کش. بی نواکش. آزارکننده مردم. (از ناظم الاطباء) :
خیره کشا بدمنشا ظالما
این همه نیکان مکش و بد مکن.
خاقانی.
این خیره کشی ست مارسیرت
و آن زیربری است موش دندان.
خاقانی.
من از این خیره کش فراق هنوز
دیت وصل نستدم دریاب.
خاقانی.
گفت فلان پیر ترا درنهفت
خیره کش و ظالم و خونریز گفت.
نظامی.
جهانسوز و بیرحمت و خیره کش
ز تلخیش روی جهانی ترش.
سعدی.
گهش جنگ با عالم خیره کش
گه از بخت شوریده رویش ترش.
سعدی.
بوالعجب بود که نفسی بمرادی برسید
فلک خیره کش از جور مگر بازآمد.
سعدی.
چشمش بتیغ غمزۀ خونخوار خیره کش
شهری گرفت قوت بیمار بنگرید.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ)
کودن. خرفت:
چنین هم برآورد بیژن خروش
که ای ترک بدگوهر خیره هوش.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
تصویری از خیره کش
تصویر خیره کش
آنکه بی سبب مردم را کشد، ظالم، بی باک بی پروا، سرکش عاصی، معشوق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شیره کش
تصویر شیره کش
آن که عصاره میوه ها را استخراج کند، کسی که شیره تریاک را دود کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خیره دل
تصویر خیره دل
متحیر، حیران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خیره سر
تصویر خیره سر
لجباز، سرکش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خیره کشی
تصویر خیره کشی
بیگانه کشی، ضعیف کشی، بی دلیل کشی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خیره گر
تصویر خیره گر
متحیر کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خیره کش
تصویر خیره کش
((~. کُ))
ظالم، بی رحم
فرهنگ فارسی معین
بی باک، ستمگر، ظالم، خونریز، خون آشام، سفاک، خونخوار، ضعیف کش
متضاد: ضعیف نواز، جهان سوز، بی باک، بی پروا، سرکش، عاصی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پندناپذیر، خودرای، خودسر، ستیهنده، لجوج، یکدنده، بی پروا، گستاخ، ابله، احمق، نادان
متضاد: عاقل، بوالهوس، بیهوده گرد، سرکش
فرهنگ واژه مترادف متضاد
وقیح، پر رو
فرهنگ گویش مازندرانی
طراح مرزبندی در شالی زار
فرهنگ گویش مازندرانی